ـــــــــــــــــــــــــــــ
سر و ته شب و روزم را
با زدن وصله های دلتنگی
بهم می آورم و
هر چه صبر می کنم
انتظار می کشم
اما تو
نمی آیی که
نمی آیی
می بینی
چشم روی هم گذاشتیم
دوباره چیزی به آمدن بهار
فصلی که روزهای نبودنت را
غریبانه نشان کرده
نمانده است
می بینی چه زود
همه چیز
می گذرد
می بینی در نبود تو
چه زود
همه چیز تکرار می شود
تکرار می شود
حالا تو بگو
تا کی جای خالی ات را
به رخ این چشم تبدار
می کشی
آخر بگو عزیز من
چند بهار دیگر
چشم به در بدوزم و
باز هم ببینم
که تو نیامده ای که
نیامده ای
1394/03/08 - 14:06