پادشاهی درویشی را به زندان انداخت . نیمه شب خواب دید که آن درویش بی گناه است.پس او را آزاد کرد.
پادشاه گفت: حاجتی بخواه.
درویش گفت: وقتی خــــــــــــــــدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا از بند رها کنی نامردیست که از دیگری حاجت بخواهم.
1393/12/13 - 13:05 در
پیشکسوتای جیک