ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
تا بکی سوزد دلم در آتشت
رحمی آخر بر دل من جان من
آتش عشقت سراپایم گرفت
سوخت خشک و ترزخان و مان من
روز اول دین و دل دادم ز دست
تا چو آرد بر سر پایان من
راز خود هر چند پنهان داشتم
فاش کرد این دیدهٔ گریان من
یادگار از فیض در عالم بماند
قصه عشق من و جانان من
1393/05/05 - 01:34
به به
1393/05/5 - 02:38دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
حافظ