یه روز یک خانم و آقای جوون از داخل بازارچهای عبور میکردند
ظاهرا زن و شوهر بودند
وضع ضاهری دختر جوری بود که توجه همه مردها رو به خودش جلب میکرد
از اول تا آخر بازارچه همه نگاهشون به اون دختر بود
آخرای بازارچه بود که یه جوونی که لکنت زبون داشت جلو اومد و به سختی به مرد گفت میشه به خانمتون نگاه کنم؟
مرد بدون اینکه صبر کنه یه کشیده آبدار خوابوند زیر گوش اون جوون
بعد بهش گفت مگه خودت ناموس نداری که میخوای به ناموس من نگاه کنی؟
جوون با همون لکنت زبونش جواب داد:
آخه دیدم کل بازارچه بدون اجازه نگاه کردن و لذت بردن و شما هیچی نگفتی!!!
با خودم فکر کردم خوبه که اجازه بگیرم تا هم گناه نکرده باشم هم بدون اجازه به این خانم نگاه نکرده باشم...............
کل بازارچه توی یه سکوت مرگبار فرو رفته بود
مرد ساکت شده بود انگار چیزی فهمیده بود.........
یهو دست زنشو گرفت و با عجله از بازارچه خارج شد...........
1393/02/05 - 15:28 در
سبک زندگی اسلامی
واقعا ایول
1393/02/6 - 22:30