مثل یک نقطه که وسط مربعی بزرگ و سفید افتاده، به جایی متصل نیست حتی به هیچ کدام از گوشه های مربع نزدیک نیست . آن وسط تک و تنها افتاده، نمی داند چرا و چگونه؟ انگار تمام گذشته دست به دست هم داده اند تا بچرخد و بچرخد و یکهو بیافتد وسط مربع سفید و خالی ... تنها، سیاه، کوچک... آنقدر کوچک که به چشم هم نمی آید. دکتر می گوید: راه برو راه می رود. دکتر می گوید: حالا پشت سرت را نگاه کن و راه برو دو سه قدم برمی دارد اما دارد بیراهه می رود. دکتر می گوید ببین اگر به گذشته نگاه کنی و راه بروی به بیراهه می روی باید به جلو نگاه کنی... می گوید: روبرو هم چیزی نیست، چشم اندازی ندارم! دکتر مایوسانه نگاهش می کند. شاید چون چشمهای خودش خیس اشک شده فکر می کند چشمهای دکتر هم خیس است. یا چون نیاز به همدردی دارد اینگونه می اندیشد. باز می گردد. وسط همان مربع... تک و تنها
ادامه ...