من از آيينه تاريک و از ديدار مي ترسم
هم از پايان خوبي ها هم از ديوار مي ترسم
ندارم ترسي از آنکه نوشتن را نميداند
هم از عالِم هم از انديشه اي بيمار مي ترسم
چرا تنهايي شب ها عجين با شمع گريان شد؟
از اين پروانه هاي خالي از ايثار مي ترسم
سفر درخواب اين عابر پر از تشويش پايان است
من از فرداي اين بيراهه ی هموار مي ترسم
هجوم باد بيرحمي بهاران را خزان کرده
من از کشتار خونين درخت و سار مي ترسم
تو نسلي برزخي بودي در اين صحراي بدنامي
از اين بودن از اين تکرار ناهنجار مي ترسم
به هرسو قبله اي هرجا خدايي نو نمي دانم
چرا از خود چرا از مردم بازار مي ترسم!!
قفس , زيباتري شايد براي نسل پاييزي
نمي دانم از آزادي چرا اين بار ميترسم!!
«سيامک کيهاني»
«راوی
ادامه ...